زینبزینب، تا این لحظه: 21 سال و 29 روز سن داره
زکیهزکیه، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
خاطرات منخاطرات من، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

خـــــــــــاطـــــرات مــــــــن و خـــــــــــواهرم

چقدر دلم برای اینجا تنگ شده

امروز خیلی اتفاقی اومدم اینجا یه سر بزنم ببینم چه خبر... خیلی وقت بود اینجا سر نزده بودم یاد اون سال های پیش که انقدر فعال بودم... یادش بخیر چه دورانی بود..چقدر دلم تنگ شده برای اینجا...برای بچه های قدیمی و... این روزهای قرنطینه هم میگذرع همه معلم ها هم گپ زدن تو تل و وات عجیب ترینش اینه که مدیر گپ زده تو وات به اسم مشاورین دبیرستان که خودشم اونجا فعاله عجبا مدیر هم مدیر های قدیم همه ازشون میترسیدن جرات نداشتن حتی به مدیر سلام کنن حالا بچه ها تو گپ با مدیر چت می کنن برای هم قلب می فرستن... حتی پرورشی هم گپ زده.. وااااااااایییییی   تو این اوضاع کرونا دلم برای همه تنگ شده حتی مدرسه، حتی اونایی که ازشون خوشم نمیاد می خوام مدرسه...
29 فروردين 1399

دخترا

خیلی قشنگه😍 مخصوصا دختراااااااااا لطفا بخووووووووونید👇 داداشم منو دید 👀تو  خیابون.. با یه نگاه تند🙎🏻♂ بهم فهموند برو خونه تا بیام.✋🏻 خیلی ترسیده بودم..😰  الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..😖 نزدیک غروب رسید.🌘. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند📿 بعد از نماز گفت بیا اینجا👁 خیلی ترسیده بودم😱 گفت آبجی بشین🙂 نشستم🙇🏻♀ بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت🎤😭 بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند😔؟ از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه آخه غیرت الله😞 میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!🚪🔥 میدونی چرا امام حسن زود پیر شد بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتون...
28 شهريور 1397

سفر کربلای دختری بی حجاب

⚜ داستان زیبای سفر کربلای دختر بی حجاب؛ 🌸 دختر بی حجابی بودم..... کلا اعتقادی به حجاب نداشتم......  به محرم و نا محرم ، به حجاب .... برام بی اهمیت بود....                     سفت و سختم پای خواستم بودم. اصلا علاقه ای به چادر نداشتم.  حس میکردم بی کلاس و بی پرستیژ میشم. 🌸 کل تفریحاتمون تو مهمونی و دور همی و خرید و اینجور چیزا خلاصه میشد... 🌸 کاری نداشتم آرایشم مناسبه یانه.... 🌸 مشهد زیاد قسمتم میشد .... میرفتم حرم.. 🌸 یه چادر الکی سر میکردم و زیارت و بعد تو مرکز خریدا     می چرخیدم و یادم میرفت اصل قضیه چیه ... 🌸 نزدیک روز پدر بود روز ولادت حضرت علی (ع) قر...
27 مرداد 1397

تابستون 97

تابستون 97 اينطوري میگذره که می خوابم تا ساعت یک بعد ناهار و صبحانه رو یکی می کنم گوشی بازی می کنم تا ساعت پنج بعد میرم کتابخانه تا ساعت هشت بعد میام خونه کتاب می خونم تا ساعت دو_ سه نصفه شب و می خوابم و تابستون به اين روال ادامه داره  خوشم مياد اين تابستون يه سره سرم تو کتابه ...
27 مرداد 1397

انتخاب رشته برای دبیرستان

می دونم مدت خیلی طولانيه به وبلاگم سر نزدم طوری که نام کاربریم و تا چند روز هي اشتباه می زدم ولی بعد چند روز یادم اومد این نام کاربری که می زدم اشتباه بود و نام کاربریم يه چیر ديگه است   حالا از این ها که بگذریم این سال تحصیلی که پشن سر گذاشتیم خیلی سخت بود از اول سال که معلم ها اومدن هي درباره امتحان آخر ترم یا همون امتحان نهایی و آزمون نمونه و تیز هوشان حرف می زدن که سخته و امسال باید بستر درس بخونيد من که از همون اول دلم می خواست برم فنی ولی نشد ته که پدر و مادرم ندارن نه! خودم پشيمون شدم محیط مدرسه های فنی برام خیلی جالب نبود   و نرفتم ديگه در آخر هم رفتم انسانی رسته ای که اول سال نهم اصلا فکر رفتن بهش و نمی کردم ول...
26 مرداد 1397

تولدم2

دیروز با دوستام تولد گرفتم که میشه تولد دوومم.البته خیلی شبیه تولد نبود نه که نبود بود به درخواست و پیشنهاد و اجبار خودم همه اسپرت پوشیدن به جز دوتا از دوستای حرف گوش نکنم مهمون هام هم فقط دوستام بودن و از فامیل هم هیچکسی رو دعوت نکردم می خواست فقط خودمون باشیم و خوش بگذرونیم وهمینطور هم ساعت دو که از مدرسه تعطیل شدم رفتم خونه و حمام رفتم ناهار خوردم هنوز لباسم و کامل نپوشیدده بودم که دوستام اومدن لباس خودم یه پیرهن مردونه سفید-شلوار لی-کتونی سفید موهام هم کوتاه کردم البته نه خیلی تا روی شونه ام فقط ولی خیلی بهم میاد کیکم مدل توپ والیبال بود  که دوستام حسابی حرص خوردن وقتی کیک واوردیم برف شادی و که اوردم دوستم محدثه برف شادی و گرفت و ...
18 فروردين 1396

سفر مشهد با مدرسه

سلام دوستای گلم.دلم خیلی واسه اینجا تنگ شده بود آخه اینترنت قطع بود.هفته پیش از طرف  مدرسه رفتیم مشهد. خیلی خوش گذشت جای همتون خالی.جمعه هم پدرم برای اربعین رفت  کربلا دوشنبه برمی گرده 3روز پیاده روی بودن امروز رسیدن کربلا.7روز هم کربلا هستن.از سفر  مشهد براتون بگم.دوشنبه 10 ابان روز حرکت به سمت مشهد بود ششب قبلش دوستام تو گروه تلگرامی که باهم داریم همش می گفتن ما استرس داریم ما میدونیم یه اتفاقی میوفته انقد  گفتن که به من هم استرس وارد کردن و اونشب نتونستم خوب بخوابم هی می خوابیدم و  بعد از استرس بیدار می شدم صبحش رفتیم مدرسه ساعت 1 قرار بود مادر ها واسمون ناه...
25 آبان 1395
1